تخته سیاهی شده ام پای دیوارِ زندگی
گچ خورده ی سالهای رفته و روزهای شب شده...
به سادگی غمگین میشوم از
" کج بیت های عاشقانه" ی دختری،کنجِ چهارگوشه ی پیکرم...
دل خوش میکنم به
لبخندِ ماسیده ی شکلکی،جان گرفته از دستهای پسری بازیگوش...
شک میکنم،دُرست وقتی زیرِ "به نام خدا"
به دو نیم میشوم از (خوبان و بدان) ...
به سرفه می افتم از رقصِ بی وقفه ی گچ
برای اثباتِ قانونی شاید به پوچیِ خواب!
من حتی خطی از خستگیِ خدا به تن دارم
آنگاه که معلم با بغض نوشت: عجب صبری خدا دارد!
به من نگاه کن...
تابلوی تمامِ قدِ دردهای عالم شده ام...
هرچه بر من هست،سپید ببین اما
سیاه بخوان...
و به رسمِ انصاف،تخته پاک کنی
کنار بگذار برای "آشفتگی"
واژه ای که سالهاست بر بلندای پیکرم
جا خوش کرده و قدِ هیچ ناجی ای
به پاک کردنش نرسیده !!!